آوای ِ فـــــاختـــــه

کـوکـوهـای یـک پیـرمـرد 63 سـالـه

آوای ِ فـــــاختـــــه

کـوکـوهـای یـک پیـرمـرد 63 سـالـه

مشخصات بلاگ
آوای ِ فـــــاختـــــه
بایگانی

۷ مطلب با موضوع «داستان کوتاه و داستانک» ثبت شده است


پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست می‌آورد ، روزی واقعاً دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت . در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می‌آورد تصمیم گرفت از کسی تقاضای کمی غذا کند . 

در خانه‌ای را زد . دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود . دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست . دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است . برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد . پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت :  چقدر باید به شما بپردازم ؟ 

 دختر جوان گفت : هیچ ... مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می‌دهیم چیزی دریافت نکنیم .

پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم .

پسرک که " هاروراد کلی " نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قوی‌تر حس می‌کرد بلکه ایمانش به خداوند و انسان‌های نیکوکار نیز بیشتر شد . تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد .


سالها بعد زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد . پزشکان از درمان وی عاجز شدند . او به شهر بزرگتری انتقال یافت . دکتر هاروارد کلی در مرحلۀ مشاوره وضعیت این زن فرا خوانده شد . وقتی او نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید ، برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد . او بلافاصله بیمار را شناخت . مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکار گیرد . مبارزه آنها با بیماری بعد از کشمکش طولانی به نتیجه رسید . روز ترخیص بیمار فرا رسید . زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود . او اطمینان داشت که باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند . نگاهی به صورت حساب انداخت . جمله‌ای به چشمش خورد : همه مخارج بیمارستان قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است .

تو نیکی می کن و در دجله انداز ... که ایزد در بیابانت دهد باز (سعدی)

............................................................................................

پانوشت :

چیـه ؟ ... چرا سِگِـرمـه هـات رفـت تـو هـم ؟!

میخـوای بگـی کـه ایـن مطلـب تکـراریـه و قبـلاً اُونـو خـونـده بـودی ؟؟؟

خُـب ... حـالا کـه چـی ؟ ، تـو هـم از روزی کـه خـودت رو شنـاختـی ؛ بـه لبـات مـاتیـک مـالیـدی کـه مثـلاً خـوشگـل بشـی ... شُـدی دیگـه !!!  پـس چـرا دَس وَرنمیـداری و بـازم هـرروز تکـرار میکنـی ؟! 

  • ع . م . فـاختـه

پسر: ضعیفه ! دلمون واست تنگ شده بود ... اومدیم زیارتت کنیم !

دختر : تو باز دوباره گفتی ضعیفه ؟؟؟

پسر : خوب ... " منزل " بگم چطوره ؟

دختر : وااای...از دست تو !!!

پسر : باشه ... باشه ... ببخشید " ویکتوریا " خوبه ؟

دختر : اَه ... اصلا باهات قهرم .

پسر : باشه بابا ... تو " عزیز منی " خوب شد ... آشتی ؟

دختر : آشتی ، راستی ... گفتی دلت چی شده بود ؟

پسر : دلم ... ؟ آها یه کم میپیچه ... ! از دیشب تا حالا .

دختر : واقعا که .

پسر : ای بابا ... ضعیفه ! این نوبه اگه قهر کنی ، دیگه ناز کش نداری ها !

دختر : بازم گفتی این کلمه رو ... ؟؟؟

پسر : خوب تقصیر خودته ... ! میدونی من اونایی رو که دوس دارم اذیت میکنم ... هی نقطه ضعف می دی دست من !

دختر : من از دست تو چیکار کنم ... ؟

پسر : شکر خدا ... دلم هم پیچ میخورد چون تو تب و تاب ملاقات تو بود لیلی قرن بیست و یکم من !!!

دختر : چه دل قشنگی داری تو ... چه قدر به سادگی دلت حسودیم میشه .

پسر : صفای وجودت خانوم

دختر : میدونی ! دلم تنگه ... برای پیاده روی هامون ... برای سرک کشیدن تو مغازه های کتاب فروشی و ورق زدن کتابها ... برای بوی کاغذ نو ... برای شونه به شونه ات راه رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه ... آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره !

پسر : میدونم ... میدونم ... دل منم تنگه ... برای دیدن آسمون تو چشمای تو ، برای بستنی های شاتوتی که باهم میخوردیم ... برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم و من مردش بودم ... !

دختر : یادته همیشه به من میگفتی " خاتون "  ؟

پسر : آره ... یادمه ، آخه تو منو یاد دخترای اَبرو کمون قجری می انداختی !

دختر : آخ چه روزایی بودن ... چقدر دلم هوای دستای مردونه ات رو کرده وقتی توی دستام گره می خوردن ... مجنونِ من .

پسر : ....

دختر : چت شده ؟ چرا چیزی نمیگی ؟

پسر : .............

دختر : نگاه کن ببینم ....! منو نگاه کن .....

پسر : .............

دختر : الهی من بمیرم .... چشمات چرا نمناک شده .... فدای تو بشم من .

پسر : خدا نَ ..... ( گریه )

دختر : چرا گریه میکنی ؟؟؟

پسر : چرا نکنم ... ؟ هااا !!!

دختر : گریه نکن ... من دوست ندارم مرد من گریه کنه ... جلوی این همه آدم ... بخند دیگه ... بخند ... زود باش بخند .

پسر : وقتی دستاتو کم دارم چه جوری بخندم ... کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم ؟

دختر : بخند ... وگرنه منم گریه میکنما .

پسر : باشه ... باشه ... تسلیم ... گریه نمیکنم ... ولی نمیتونم بخندم .

دختر : آفرین ، حالا بگو برام کادوی ولنتاین چی خریدی ؟

پسر : تو که میدونی ... من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد ... ولی امسال برات کادوی خوبی آوردم .

دختر : چی ... ؟ زود باش دیگه ... آب از لب و لوچه ام آویزوون شد .

پسر : ..........

دختر : باز دوباره ساکت شدی ...؟؟؟

پسر : برات ... کادددووووووو ( هِق هِق گریه ) ... برات یک دسته گل رز یک شیشه گلاب و یک بغض طولانی آوردم .

اِی تک عروس گورستان !

پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونا صفایی نداره ... !

اینجا کنار خانه ابدیتت میشینم و فاتحه میخونم . نه ... اشک و فاتحه . نه ... اشک و دلتنگی و فاتحه . نه ... اشک و دلتنگی و فاتحه ... و مرور خاطرات نه چندان دور ... امان ... خاتون من !!! تو خیلی وقته که ...

آرام بخواب بانوی کوچ کرده من ...

دیگه نگران قرص های نخورده ام ... لباس اتو نکشیده ام و صورت پف کرده از بیخوابیم نباش ...

نگران خیره شدن مردم به اشکای من هم نباش ... !

بعد از تو دیگه مرد نیستم اگه از ته دل بخندم ........

مهنـــــــازم .

  • ع . م . فـاختـه


6 سـالمـه ... 

... با اینکه سرما خوردم اما اومدم تو کوچه ... مامان رفته خونۀ اکرم سادات واسه رَخشوری ... چشاش خیلی قشنگه ، روشنه ... ولی هیچوقت منو تو بازی راه نمیده ...


12 سالمه ...

... مامان داشت بقچه اش رو می بست ... گفت که دیگه به اینجام رسیده ... بابام فقط نیگاش میکرد ... طلعت بازم قهرکرده ... جدیدا خیلی بی رحم شده ... 


18 سالمه .

... صدای موزیک همسایه داره دیوونم می کنه ... به سلامتی ، طلعت خانوم عروس شده ... دوست داشتم ببینمش ... حیف که اون نمیخواست ...


24 سالمه 

... بابام به رحمت خدا رفته ... شوهر طلعت میخواست خونه رو بخره ... دو برابر قیمت ، ولی واسه اینکه حرصش در بیاد ندادم ...


36 سالمه

مامان حال خوشی نداره ... موهام سفید شده ... خونه ... اداره ... تدریس ... خونه ... اداره ... تدریس ... حتی جمعه ها !


48 سالمه

... مامان چند وقت پیشا مُرد ... دیگه تنها شدم ... قدّم کمی آب رفته ... پسر طلعت ، شاگرد خودمه ... پدرسگ فتوکپی باباشه ...


60 سالمه

... یه بارون ساده بهونۀ خوبی بود که هیچکس سرخاک من نیاد ... به جز یه نفر ... عینک دودیش نمی ذاره چشای روشنشو ببینم .

  • ع . م . فـاختـه

دیروز توی اون هوای سرد و آلوده رفته بودم خرید . 

نیم ساعتی بود که دور خودم چرخ میزدم و ...

دیگه کم کمک داشت ظهر میشد .

 

یهـوئی دیدمش ...

جاخوردم ،

اولّش شک کردم ... ولی نـه ، خودش بود .

آره خودش بود ... عمـو عِـزی ،

من ، قبلا یـه بار دیده بودمش ...

یـه  روز ِ سیزده بدر ... 

روزی که قندم بشدت پایین افتاده بود و ...


تا شروع کرد به دَس تکون دادن ...

قلبم به تپش اُفتاد ؛

با خودم گفتم ...

این لعنتی اینجا چیکار میکنه ؟!

چاره ای نداشتم ،

پا به فرار گذاشتم ...

کوچه پسکوچه هارو چار نعل پشت سرگذاشتم .

یه نیگا به عقب ...

آخیش ... نبود !

منو گم کرده بود !!!

ولی بازم باید احتیاط میکردم که ...

در ِ بهشت به روم باز شد .

" مهـدِ کـودکِ بهشـت "

نمیدونم چی شد که خودمو قاطی بچه کوچولوها دیدم

شلوغ میکردن ...

قاه قاه میخندیدن و ...

... یکیشون منو به خانوم مُـرّبـی نشون داد و گفت :

شهنـاز جون ... شهنـاز جون !!!

خانوم مرّبی هم گفت :

جونِ شهنـاز جون ... بگو عزیز دلم .

با دست منو نشون داد و گفت : بـابـا بـرقـی !!!

خانوم  مُرّبی که گیج شده بود ...

گفت : بچـّه هـا ... ببینین کـی اینجاس !!! 

همگی به بابابرقی سلام کنین .....

هـوررررررررررررررررررررررا !!! 

تازه داشت نفسم سرجاش میومد ...

آبنباتی از جیبم درآوردم تا بذارم دهنم ، که ... 

سنگینی یـه دست رو  روی شونۀ چپم حس کردم !

سرم رو که چرخوندم !!! ...

پرسید : داری چیکار میکنی ؟!

گفتم : دارم قـاقـا میخورم !

گفت : باشه ... قاقات رو بخور ، با هم بریم دَدَر !!!

دستم رو که گرفت ... هاج و واج بلند شدم ...

حس کردم که دیشب تو جام بارون اومده !!!


  • ع . م . فـاختـه

معلّم رو کرد به یکی از شاگردا  و  پرسید :

میتونی فعل " خوردن " رو صرف کنی ؟!

شاگرد سرش رو انداخت پایین و با بغض گفت :

حسرت خوردم

حسرت خوردی

حسرت خورد

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت ...

... معلّم داد زد : 

بسّـه دیگـه بچّـه ... اشک همه رو درآوردی !

ایشّـالّا دستشون بشکنه ،

پاشون قلم بشه ...

اونایی که اومدن و باعث شدن که تو حسرت بخوری ،

و من ...

و اون ...

و همۀ ما ...

که چه خوب هم القاء کردن ...

سهم ما از اینهمه " بخـور بخـور " فقط حسرت بوده .


یکی از شاگردای خِنگ ، یواشکی از تـَه کلاس گفت :

حتماً خواست خُدا بوده !!!

معلّم که میدونست ...

" جواب اَبلهان خاموشی است  "

سری تکان داد و پیش خود زمزمه کرد ...

شاید هم ... خواست " اِنگلیسی " ها .

  • ع . م . فـاختـه

 پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم .

ما همدیگرو تا سرحدِ مرگ دوست داشتیم .

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود .

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم .

می دونستیم بچه دار نمی شیم ...

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست .

اولاش ، اصلاً نمی خواستیم که بدونیم .

با خودمون می گفتیم ...

عشقمون واسۀ زندگی رویایی کافیه .

بچه می خوایم چی کار ؟.

در واقع خودمونو گول می زدیم .

هم من هم اون ...

هر دومون عاشق بچه بودیم .

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت :

اگه مشکل از من باشه ... تو چی کار می کنی ؟.

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم ...

خیلی سریع بهش گفتم ...

من حاضرم به خاطر تو ، رو همۀ خواسته هام خط سیاه بکشم .

علی که اِنگار خیالش راحت شده بود ؛ 

یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد .

گفتم : ... تو چی ؟ 

گفت : من ؟؟؟

گفتم : آره … اگه مشکل از من باشه … تو چی کار می کنی ؟

برگشت … زُل زد تو چشام ...

گفت : تو به عشق من شک داری ؟.

بعد ادامه داد و گفت : من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم .

با لبخندی که رو صورتم دید ، خیالش راحت شد که هنوزم دوسش دارم .

گفتم : پس فردا میریم آزمایشگاه .

گفت : موافقم … اصلاً فردا میریم .

و رفتیم ...

نمی دونم امّا چرا دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ؟!

اگه واقعا عیب از من باشه چی ؟.

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم .

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه .

هم من ، هم اون ... هر دومون آزمایش دادیم .

بهمون گفتن ... جواب تا یک هفته دیگه حاضرمیشه .

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید .

اضطراب رو می شد خیلی آسون تو چهرۀ هردومون دید .

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که ...

جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست .

بالاخره اون روز رسید .

علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم .

دستام مثل بید می لرزیدن .

داخل آزمایشگاه شدم .


***

علی که اومد خسته بود .

اما کنجکاو ... 

ازم پرسید جوابو گرفتی ؟

منم زدم زیر گریه …

فهمید که مشکل از منه .

اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود ... یا از خوشحالی .

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد .

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود ...

بهش گفتم : علی ... تو چته ؟ چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت : من بچه دوس دارم مهناز ... مگه گناهِ من چیه ؟.

من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم .

دهنم خشک شده بود... 

چشام پراشک ...

گفتم امّا تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری ...

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی ... پس چی شد ؟

گفت : آره گفتم ... امّا اشتباه کردم ... 

الان می بینم نمی تونم ... نمی کشم .

نخواستم بحثو ادامه بدم ... 

پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم .

اتاقو انتخاب کردم .

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم ... 

تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت :

می خوام طلاقت بدم .

یا زن بگیرم ... 

نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم ... 

بنابراین از فردا تو واسۀ خودت ... منم واسۀ خودم .

دلم شکست ... 

نمی تونستم باور کنم ، کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم ...

حالا به همه چی پشت پا زده باشه !


****

دیگه طاقت نیاوردم ... لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم .

برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتواَم بود .

درش آوردم ... یه نامه نوشتم و گذاشتم روش ...

و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم .

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون .

توی نامه نوشته بودم :

علی جان ... سلام .

اُمیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی ...

چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم .

می دونی که می تونم ...

دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم .

وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه ...

باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم .

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه ... که شد !!!

توی دادگاه منتظرتم …


اِمضاء ... مهناز .

  • ع . م . فـاختـه

مِیتـی بـه ﺩﻭﺳﺘـﺶ ﺯﻧـﮓ ﺯﺩ و ﮔﻔﺖ : 

ببینـم اِسـی ، پـول مـول اضـافـی تـوی دَس و بـالـت هـس ؟ 

منتظـر نمـونـد کـه جـوابـی بشنـوِه ...

۴۰۰ ﻫـﺰﺍﺭ ﺗـﻮﻣـﺎﻥ ﺍحتیـاج ﺩﺍﺭﻡ ، ﺩﺍﺭﯼ بهـم ﺑﺪﯼ ؟

اِسـی ﮔﻔـﺖ : 

ﺷـﺐ ﺑﯿـﺎ قهـوه خـونه ﺑﮕﯿـﺮ .

ﺷـﺐ ﺷُـﺩ ...

بهـش ﺯﻧـﮓ ﺯﺩ ... 

ﺩﯾـﺪ ﮔـﻮﺷﯿـﺶ جـواب نمیـده !

بُلـن شُـد و ﺭﻓـﺖ قهـوه خـونـه ... 

ﺩﯾـﺪ ﺍﻭﻧﺠـﺎس !!!

ﮔﻔﺖ ... 

ﺍﮔـﻪ ﭘـﻮﻝ ﻧـﺪﺍﺭﯼ ، خُـب ﺑﮕـﻮ ﻧـﺪﺍﺭﻡ ! 

دیگـه ﭼـﺮﺍ ﮔـﻮﺷﯿﺘـﻮ خـامـوش کـردی ؟!

اِسـی در جـواب ﮔﻔـﺖ :

خـامـوش نکـردم ، ﻓـﺭوﺧﺘﻤـﺶ !

بیـا ... ﺍﯾﻨـﻢ ﭘـﻮﻟـﺶ ، بگیـر .

  • ع . م . فـاختـه