آوای ِ فـــــاختـــــه

کـوکـوهـای یـک پیـرمـرد 63 سـالـه

آوای ِ فـــــاختـــــه

کـوکـوهـای یـک پیـرمـرد 63 سـالـه

مشخصات بلاگ
آوای ِ فـــــاختـــــه
بایگانی

۶ مطلب با موضوع «شعــر ، شـاعـری و دیگـر هیـچ» ثبت شده است

نقشـه مـی ریخـت مـرا از تـو جـدا سـازد  "  شک  "

نتـوانسـت ، بنـا کـرد بـه تـوهیـن کـردن

"  باوفـا  " خـوانـدمـت از عمـد کـه تغییـر کنـی

گـاه در عشـق نیـاز اسـت بـه تلقیـن کـردن

وزش بـاد شـدیـد اسـت و نخـم مُحکـم نیسـت

اشتبـاه اسـت مـرا دورتـر از ایـن کـردن


*****  کاظم بهمنی  *****

  • ع . م . فـاختـه


مـن از شب هـای تـاریـک بـدون مـاه می تـرسـم

نـه از شیر و پلنگ ، از این همه روباه می ترسـم


مـرا از جنگ رو در روی در میدان هراسی نیست

ولــی از دوستــان آب زیــر ِ کـاه مـی تــرســــــم


مـن از صـد دشمـن دانـای لامـذهب نمی ترسـم

ولـی از زاهــدِ بـی عقـل نــا آگاه مـی تــرســــم

 

پـی گـُم گشتـه ام در چـاه نـادانـی نمـی گـــردم

اصـولاً مـن نمـی دانـم چـرا از چـاه مـی تـرســـم


اگـرچـه راه دشـوار اسـت و مقصـد نـاپـدیـد ، امـّا

نـه از سختی ِ ره ، از سُستی همراه می ترسم


مـن از تهـدیـدهـای ضمنـی ظـالـم نمـی تـرســم

مـن از نفـرین یـک مظلـوم ، از یـک آه می تـرسـم


مـن از عَمّامه و تسبیح و تـاج و مسنـد شـاهـی

اگـر اُفتـد بـه دسـت آدم خـود خـواه مـی تـرسـم


مرا از داریوش و کوروش و این جمله باکی نیست

مـن از قـــدّاره بنـــدان مُـریـد شــاه مـی تـرســم


نمـی تـــرسـم ز درگـاه خـدای مهـــربـان ، اَمـّــــا

ز بـرخـی از طـــرفـــداران ایـن درگـاه می تـرسـم


خـدای مـن ، نمـی دانــم چـرا از تـو نمی تـرسـم

ولـی از ایـن بـــرادرهـــای حـزب الله مـی تـرسـم


چو "کیوان" بر مدار خویش می گردم، ولی گاهی

از این سنگ شهاب و حاجی گمـراه می تـرسـم



شاعر : مُـرتضـی  کیوان هاشمى 


  • ع . م . فـاختـه

تـو را دل بـرگـزیـد و کـار دل شَـک بـرنمـی دارد

کـه این دیوانه هرگز سنگ کوچک بـرنمـی دارد

تـــو در رؤیـای پـروازی ولـی گـویــا نمـی دانـی

نـخ ِ کـوتـاه ، دسـت از بــادبــادک بـرنمـی دارد

بـرای دیـدنِ تــو ، آسمـان خـم مـی شـود امّـا

بـرای مـن ، کلاهـش را متـرسـک بـرنمـی دارد

اگـر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را

اتـاقـم را صـدای " جیـرجیـرک " ، بـرنمـی دارد

بیـا بگـذار سر بـر شانه های خسته ام یک بـار

اگـر بـا اشـک مـن ، پیـراهنـت لـک برنمی دارد


"عبدالحسین انصاری"

  • ع . م . فـاختـه


گفتمـش : بـرف ... 

گفـت : بـر ایـن بـام سبـز فـام ،

چـون مُـرغ ِ آرزوی تـو ، لختـی نشسـت و رفـت .


گفتـم : تگـرگ ... 

چتـر بـه سـردی تـکانـد و گفـت :

چنـدی چـو اشـکِ شـوق ِ تـو ، اُمیـد بسـت و رفـت .


 


{ مهدی اخوان ثالث }

  • ع . م . فـاختـه

این ابرهای سرخ ، این کوچه‌های سرد

این جادۀ سپید ، این بادِ دوره‌گرد

اینها بهانه‌اند تا با تو سر کنم

تا جز تو از جهان ، صرف‌نظر کنم

مجنون اگر شکست ، لیلی بهانه بود

دنیا از اوّلش " دیوانه ‌خانه "  بود

با من قدم بزن ، تنهاتر از همه

اِی مصرعِ سکوت در شعرِ همهمه

با من قدم بزن ، چله‌نشینِ عشق

فرمانروای قلب ، در سرزمینِ عشق

ته لهجۀ مَلَس در کاسۀ دهن

اِی لَختۀ انار بر زخم ِ پیرهن

با من قدم بزن ، در برف ؛ در مسیر

اِی بغضِ ناگزیر این‌بار گُر بگیر

من راهیِ تواَم ، با من قدم بزن

همراهِ من بیا ، تا شهرِ ما شدن

جاده بهانه است ، مقصود چشمِ توست

من راهیِ تواَم  اِی مقصدِ درست

در برف ، چایِ داغ دنیایِ ما ؛ دوتاست

فنجانِ چایِ بعد ، آغازِ ماجراست

.....

این مرد را که باز در تلخیِ غم است

مهمان به قند کن ، چایت اگر دَم است !

........................................................

شعری از علیرضا آذر به نام " جادۀ سپید "

  • ع . م . فـاختـه

زَخمـم بـزن ، کـه زخم مـرا مَـرد میکنـد

اصلاً ، بـرای عشق سَـرم درد می کنـد


زخمم بـزن که لا اقل ، این کار ساده را

هـر یـار بـی وفـای جـوانمـرد مـی کنــد


آن جا که رفته ای ، خودمانیم هیچ کس

آن چه دلـم بـرای تـو می کـرد میکنـد ؟


دَر را نبستـه ای کـه هـــــوای اُتــاق را

بـادِ خـزانِ حـوصلـه ، دِلسـرد میکُنـــــد


فردا نمی شوی که نمیدانی عشق تو

دارد چـه کار بـا مَـن شبگـرد می کنــد


خاکستـر غُـروبِ تــو ، هـر روز در اُفــق

آتـش پـرستِ  روح ِ مــرا زرد می کنــد


عاشق ، بکُش  که مَرگ مرا زنده میکند

زخمم بـزن ، کـه زخم مـرا مَـرد می کند



" زنده یاد نجمه زارع "


  • ع . م . فـاختـه