یـه بچـه طهـرووون بـا اصـل و نسـب و ریشـه دار ،که تا بخواد بزرگ بشه ؛ خاک این شهر رو خورده ؛ واسه همین خاکیه و بی شیله پیله ؛ از قنـاتهـای امین الدوله ، فرمانفرما و سردار توی همیـن ولایـت آب خورده ؛ پس همیشه مثل ِ آبا و اجدادش آبـروداری کـرده و نـه ؛ آبـروریـزی .
توی جمع لات و لوطای اطراف چاله مِیـدون ، انبار غلّـه و گارتِ ماشین دودی درس مردی و مردونگی رو یادگرفته ... بی هیچ مـدرکی ... که ارزشش خیلی بیشتر و بالاتر از اون تیکّـه کاغذی بود که توی ینگه دنیا بهم دادن تا بشم آقـایِ مهنـدس ... حالیته ؟
بابام ، مَش محمـود ؛ سوات مَوات دُرُس حسابی نداشت ولـی ... سیبیل داشت ، سیبلی که با هر دونه تارش رُخصـت پیدا میکرد تا غروب نشده ؛ جاهاز ِ سـه تـا دختر دم بخت رو جور کنه و برفسته خونه هاشون !
و دَس ِ آخر ، نَنـَه ام ... که هیچ وخت بزک دوزک نمیکرد و سُرمـه و وسمه نمیذاشت ، با این وجود ؛ همین خاتون جان ؛ بوی یاس ِ چارقدِ سفیدش ... مَش محمود رو پابست میکرد که مبادا بـره دنبالِ دلـه بـازی .
زیاتی سرت رو درد نیارم که تا همینجاشم باس فهمیده باشی با کی طرفی !
فقط بذار اینم بگم و بعد برو ...
حالا دیگه کمرم تا شده ... داغونم و درد میکشم ... چینه دون ، که نه ؛ دروغ دونم پرشده و داره میترکه ... از بس توی این سالا ؛ بجای دونه ... دروغ بخوردم دادن و ... خود آن کردند که نبـــــــــــــــــــایــــــــــــــــــد .
خیر پیش .