آوای ِ فـــــاختـــــه

کـوکـوهـای یـک پیـرمـرد 63 سـالـه

آوای ِ فـــــاختـــــه

کـوکـوهـای یـک پیـرمـرد 63 سـالـه

مشخصات بلاگ
آوای ِ فـــــاختـــــه
بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است


مـرگ حقّـه ...


پــرایــد وسیلــــه اســــــت ،


همچـون داعـش !!!

  • ع . م . فـاختـه


مـرگ اِنسـان زمـانـی فـرامیـرسـد کـه ... 

نـه در شـب بهـانـه ای بـرای خـوابیـدن دارد ،

و نـه در صـبـح ؛ دلیلـی بـرای بیـدار شـدن !

  • ع . م . فـاختـه


6 سـالمـه ... 

... با اینکه سرما خوردم اما اومدم تو کوچه ... مامان رفته خونۀ اکرم سادات واسه رَخشوری ... چشاش خیلی قشنگه ، روشنه ... ولی هیچوقت منو تو بازی راه نمیده ...


12 سالمه ...

... مامان داشت بقچه اش رو می بست ... گفت که دیگه به اینجام رسیده ... بابام فقط نیگاش میکرد ... طلعت بازم قهرکرده ... جدیدا خیلی بی رحم شده ... 


18 سالمه .

... صدای موزیک همسایه داره دیوونم می کنه ... به سلامتی ، طلعت خانوم عروس شده ... دوست داشتم ببینمش ... حیف که اون نمیخواست ...


24 سالمه 

... بابام به رحمت خدا رفته ... شوهر طلعت میخواست خونه رو بخره ... دو برابر قیمت ، ولی واسه اینکه حرصش در بیاد ندادم ...


36 سالمه

مامان حال خوشی نداره ... موهام سفید شده ... خونه ... اداره ... تدریس ... خونه ... اداره ... تدریس ... حتی جمعه ها !


48 سالمه

... مامان چند وقت پیشا مُرد ... دیگه تنها شدم ... قدّم کمی آب رفته ... پسر طلعت ، شاگرد خودمه ... پدرسگ فتوکپی باباشه ...


60 سالمه

... یه بارون ساده بهونۀ خوبی بود که هیچکس سرخاک من نیاد ... به جز یه نفر ... عینک دودیش نمی ذاره چشای روشنشو ببینم .

  • ع . م . فـاختـه

دیروز توی اون هوای سرد و آلوده رفته بودم خرید . 

نیم ساعتی بود که دور خودم چرخ میزدم و ...

دیگه کم کمک داشت ظهر میشد .

 

یهـوئی دیدمش ...

جاخوردم ،

اولّش شک کردم ... ولی نـه ، خودش بود .

آره خودش بود ... عمـو عِـزی ،

من ، قبلا یـه بار دیده بودمش ...

یـه  روز ِ سیزده بدر ... 

روزی که قندم بشدت پایین افتاده بود و ...


تا شروع کرد به دَس تکون دادن ...

قلبم به تپش اُفتاد ؛

با خودم گفتم ...

این لعنتی اینجا چیکار میکنه ؟!

چاره ای نداشتم ،

پا به فرار گذاشتم ...

کوچه پسکوچه هارو چار نعل پشت سرگذاشتم .

یه نیگا به عقب ...

آخیش ... نبود !

منو گم کرده بود !!!

ولی بازم باید احتیاط میکردم که ...

در ِ بهشت به روم باز شد .

" مهـدِ کـودکِ بهشـت "

نمیدونم چی شد که خودمو قاطی بچه کوچولوها دیدم

شلوغ میکردن ...

قاه قاه میخندیدن و ...

... یکیشون منو به خانوم مُـرّبـی نشون داد و گفت :

شهنـاز جون ... شهنـاز جون !!!

خانوم مرّبی هم گفت :

جونِ شهنـاز جون ... بگو عزیز دلم .

با دست منو نشون داد و گفت : بـابـا بـرقـی !!!

خانوم  مُرّبی که گیج شده بود ...

گفت : بچـّه هـا ... ببینین کـی اینجاس !!! 

همگی به بابابرقی سلام کنین .....

هـوررررررررررررررررررررررا !!! 

تازه داشت نفسم سرجاش میومد ...

آبنباتی از جیبم درآوردم تا بذارم دهنم ، که ... 

سنگینی یـه دست رو  روی شونۀ چپم حس کردم !

سرم رو که چرخوندم !!! ...

پرسید : داری چیکار میکنی ؟!

گفتم : دارم قـاقـا میخورم !

گفت : باشه ... قاقات رو بخور ، با هم بریم دَدَر !!!

دستم رو که گرفت ... هاج و واج بلند شدم ...

حس کردم که دیشب تو جام بارون اومده !!!


  • ع . م . فـاختـه