آوای ِ فـــــاختـــــه

کـوکـوهـای یـک پیـرمـرد 63 سـالـه

آوای ِ فـــــاختـــــه

کـوکـوهـای یـک پیـرمـرد 63 سـالـه

مشخصات بلاگ
آوای ِ فـــــاختـــــه
بایگانی

یـه روز خـوب میـاد ، ولـی ...

يكشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ق.ظ


6 سـالمـه ... 

... با اینکه سرما خوردم اما اومدم تو کوچه ... مامان رفته خونۀ اکرم سادات واسه رَخشوری ... چشاش خیلی قشنگه ، روشنه ... ولی هیچوقت منو تو بازی راه نمیده ...


12 سالمه ...

... مامان داشت بقچه اش رو می بست ... گفت که دیگه به اینجام رسیده ... بابام فقط نیگاش میکرد ... طلعت بازم قهرکرده ... جدیدا خیلی بی رحم شده ... 


18 سالمه .

... صدای موزیک همسایه داره دیوونم می کنه ... به سلامتی ، طلعت خانوم عروس شده ... دوست داشتم ببینمش ... حیف که اون نمیخواست ...


24 سالمه 

... بابام به رحمت خدا رفته ... شوهر طلعت میخواست خونه رو بخره ... دو برابر قیمت ، ولی واسه اینکه حرصش در بیاد ندادم ...


36 سالمه

مامان حال خوشی نداره ... موهام سفید شده ... خونه ... اداره ... تدریس ... خونه ... اداره ... تدریس ... حتی جمعه ها !


48 سالمه

... مامان چند وقت پیشا مُرد ... دیگه تنها شدم ... قدّم کمی آب رفته ... پسر طلعت ، شاگرد خودمه ... پدرسگ فتوکپی باباشه ...


60 سالمه

... یه بارون ساده بهونۀ خوبی بود که هیچکس سرخاک من نیاد ... به جز یه نفر ... عینک دودیش نمی ذاره چشای روشنشو ببینم .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی