خانوم معلم کلاس ، داشت ورقۀ امتحانی نیمسال اوّل بچه ها رو تصحیح میکرد .
علی اومد جلوش و سیخ و سَلندر وایستاد ...
خانوم گفت : بله ، بفرمایید !
علی پرسید ... خانوم اجازه ؟ ... اجازه خانوم ؟ ... ما چند شدیم ؟
خانوم معلم روکرد به علی و گفت : به موقع اش میفهمی !
علی بازم وایستاد و زُل زد به چهرۀ خانم معلم .
خانوم معلّم گفت : باز چیه ؟
علی هم بدون مقدمه گفت : موقعش کیـه ؟ ما میخوایم همین الان بدونیم !
خانوم معلم پرسید : چی رو الان میخوای بدونی ؟
علی گفت : اینکه ... اینکه شما با من ازدواج میکنین ؟
خانوم معلم که جاخورده بود گفت : برو بشین سرجات !
... من اینروزا اصلاً حوصله ندارم ، بچـّه .
علی گفت : منهم اصراری ندارم ... میتونیم سالای اول جلوگیری کنیم ... مثلاً من از کاپوت استفاده کنم و شما هم ...!!!
پانوشت :
تِـم موضوع جدید نیست ، ولی من اونو با سبک وسیاق خودم ویرایش و تحریر کرده ام .