آوای ِ فـــــاختـــــه

کـوکـوهـای یـک پیـرمـرد 63 سـالـه

آوای ِ فـــــاختـــــه

کـوکـوهـای یـک پیـرمـرد 63 سـالـه

مشخصات بلاگ
آوای ِ فـــــاختـــــه
بایگانی

خانوم معلم کلاس ، داشت ورقۀ امتحانی نیمسال اوّل بچه ها رو تصحیح میکرد . 

علی اومد جلوش و سیخ و سَلندر وایستاد ... 

خانوم گفت : بله ، بفرمایید ! 

علی پرسید ... خانوم اجازه ؟ ... اجازه خانوم ؟ ... ما چند شدیم ؟

خانوم معلم روکرد به علی و گفت : به موقع اش میفهمی !

علی بازم وایستاد و زُل زد به چهرۀ خانم معلم .

خانوم معلّم گفت : باز چیه ؟

علی هم بدون مقدمه گفت : موقعش کیـه ؟ ما میخوایم همین الان بدونیم ! 

خانوم معلم پرسید : چی رو الان میخوای بدونی ؟

علی گفت : اینکه ... اینکه شما با من ازدواج میکنین ؟

خانوم معلم که جاخورده بود گفت : برو بشین سرجات ! 

... من اینروزا اصلاً حوصله ندارم ، بچـّه .

علی گفت : منهم اصراری ندارم ... میتونیم سالای اول جلوگیری کنیم ... مثلاً من از کاپوت استفاده کنم و شما هم ...!!!


پانوشت :

تِـم موضوع جدید نیست ، ولی من اونو با سبک وسیاق خودم ویرایش و تحریر کرده ام .

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی