مـن بـد بـاختـم ،
حکـم خشـت بـود و .....
مـن فقـط دِل داشتـم !
ﮐـﻒِ کـوچـه ، ﺧﯿـﺎﺑـﺎﻥ ﻫـﺎﯼ ﺍﯾـﻦ ﺷﻬـﺮ ...
ﭘـُﺮ ﺷـﺪﻩ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘـﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫـﺎﯼ ﺳـﺮﺩﯼ ،
ﮐـﻪ ﺍﺯ ﺩﻫـﺎﻥ ﺍﻓﺘـﺎﺩﻩ انـد !!!
دو کوچه پایین تر از پارک ،
برای فرار از هوس ...
به سوی نیمکت خاطره ها دویدم ؛
نشستم .
امّا ،
دو ردیف پایین تر ...
روی نیمکتی عاشقانه ؛
تو را ...
دست در دست بستگان دیروز ؛ امروز ؛ فردا دیدم ...
شرمم آمد .
فالِ حافظِ مرغ ِ عشق ِ خاطراتمان را ( خوش یُمنی فال )
در قفسی باز ...
بدون مرغ عشق ،
به دو ردیف نیمکت بالایی فروختم !
.............................................
پیمان دانشفر
در حـالیکـه بعضـی هـا از درد بـه خـود مـی پیچنـد ،
بعضـی دیگـر در کـوچـه پـس کـوچـه هـای بـی دردی مـارپیـچ میـزننـد !
.
.
.
و تــــو ...
زنـازاده ای اگـر حتّـی در ذهنـت خطـور کنـد کـه ...
خُـب تقصیـر خـودشـان بـوده ... آدمهـای تنبـل ِ بـی سـواد !!!
ارزش هـر اِنسـان ...
نـه بـه جنـس ،
نـه بـه قـد ؛
بلکـه بـه انـدازۀ همّـت و مهـربـانـی اوسـت !
معلّـم بـه دانـش آمـوزاش میگـه :
بچـه هـا ، شمـاهـا دلاتـون پـاکـه ؛ دعـا کنیـن بـارون بیـاد ...
یکیشـون پـا میشـه و میگـه :
مـا اگـه دلمـون پـاک بـود تـا حـالا شمـا صـد دفعـه مُـرده بـودیـن !!!
.
.
.
.
.
و تو حدیث مفصّل بخوان از این تمثیل !
ببینـم ...
مـا اصـلاً حـواسمـون نبـود ...
چـی شُـد کـه تـوی ایـن چنـد سـال ،
شمــــاهـــا ...
یهـوئـی بصـورت خـانـوادگـی و طـایفـه ای واسـۀ خـودتـون ؛
خیلـی آدم شـُـدیـن ؟؟؟!!!
چـه حیـوانهـای خـوبـی هستیـم ،
مـا اِنسـانهـا ؛
تـازه ...
حـرف هـم بَلـدیـم بـِزنیـم !!!
منطقیون ( از جمله ارسطو ، سقراط ؛ ابن سینا و ملاصدرا و ... ) انسان را با عنوان " حیوان ناطق " می خواندند !