از زمـزمه دلتنگیـم ، از همهمـه بیـزاریـم
نـه طـاقـت خـامـوشـی ، نـه میـل سخـن داریـم
آوار پـریشـانـیسـت ، رو سـوی چـه بگـریـزیـم ؟
هنـگامـۀ حیـرانـیسـت ، خـود را بـه کـه بسپـاریـم ؟
تشـویـش هـزار « آیـا » ، وسـواس هـزار « امّـا »
کـوریـم و نمـیبینیـم ، ورنـه همـه بیمـاریـم
دوران شکـوه بـاغ از خـاطـرمـان رفتـهسـت
امـروز کـه صـف در صـف خشکیـده و بـیبـاریـم
دردا کـه هَـدر دادیـم آن ذات گـرامـی را
تیغیـم و نمـیبـریم ، ابـریـم و نمـیبـاریـم
مـا خـویـش نـدانستیـم بیـداریمـان از خـواب
گفتنـد کـه بیـداریـد ؟ گفتیـم کـه بیـداریـم
مـن راه تـو را بستـه ، تـو راه مـرا بستـه
اُمّیـد رهـایـی نیسـت وقتـی همـه دیـواریـم
" حسین مُنـزوی "
***************
ایـن روزهـا ،
سـرمـای گـزنـدۀ بـرف هـم ؛
شُـده اسـت خـاطـره ...
همچـون آغـوش گـرم و سـوزان تـو !
یـخ قلمـم وامیـرود
هـرگـاه از تـو مینـویسـم
در زمستـانـی کـه نیستـی !
سالهاست ...
خانۀ هیچ زنی مرد نمی خواهد
همدم میخواهد
یک دوست میخواهد
که پیرهن گل گلی
و چشم های پرحرف بانو را بفهمد
مرد که در خیابان زیاد است
سالهاست خانۀ زن ها
نیست در جهانی میخواهد
که فقط درک کند
و آغوشش خوب کار کند !
پانوشت :
بسیار خوشحال خواهم شد اگر کاربر محترمی نویسنده اصلی این متن را معرفی نماید .
باز نشر که فراوان است ... الی ماشاالله !
بهم گفتی خداحافظ ...
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﺳﻌﺪﯼ !
ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻏﻨﭽۀ ﻟﺒﻬﺎﺕ ، ﺑﺸﯿﻨﻪ ﻃﺮﺡ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﻋﻄﺎﺭ !
ﺑﺪﻭﻥ ﺟﺎﻭﯾﺪ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ ، نخستین لحظه ی ﺩﯾﺪﺍﺭ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﺳﻬﺮﺍﺏ !
ﺧﻮﺷﺎ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﺍﻍ ﺗﻮ ، ﺧﻮﺷﺎ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺏ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﺧﯿﺎﻡ !
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﺍﻍ ﺁﺗﯿﺶ ﻟﺒﺖ ، ﺭﻭ ﺻﻔﺤۀ ﻟﺒﻬﺎﻡ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﺟﺎﻣﯽ !
ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﻧﺸﯽ ﻫﺮﮔﺰ ، ﺍﺳﯿﺮ ﺗﯿﺮه ﻓﺮﺟﺎﻣﯽ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﻤﺎ !
ﻣﻨﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺮﯾﻦ ﻋﺎﺷﻖ ، ﺑﺪﻭن ﺗﻮ ... ﺗﮏ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ !!!
عمری بیهوده زیستیم و ندانستیم ...
تمام فراوانی ها ، کاستی بود و ...
تمام بلندی ها ، پستی !
پای برگه ها را نخوانده امضا کردیم و ...
زندگی را به باد دادیم !
نگران کسانی بودیم که نگران کسان دیگر بودند ...
... که فکرش را هم نمی کردیم !!!
چه سخت است
بیهوده زیستن و ندانستن .
و چـه دردآور نارو خوردن از کسی که ...
فکر میکردی کس است ...
کـه نـاکس بـود .
پانوشت :
این متن را من ننوشته ام ... از آن دیگری است ، ولی ...
من اینگونه زیسته ام .
آنـگاه کـه دلتنگـم
خـود بخـود شـاعـر میشـوم
و بـرای تـو ، شعـر میگـویـم
تـــــــــــ❤ــــــــوئـی کـه ...
دستمـایـه تمـام دلتنگـی هـای مَنـی !
اگـر وقـت کـردیـد ...
گـاهـی هـم ، کمـی مَـرد بـاشیـد ؛
فقـط کمـی ؛ نـه بیشتـر !!!
گفتمـش : بـرف ...
گفـت : بـر ایـن بـام سبـز فـام ،
چـون مُـرغ ِ آرزوی تـو ، لختـی نشسـت و رفـت .
گفتـم : تگـرگ ...
چتـر بـه سـردی تـکانـد و گفـت :
چنـدی چـو اشـکِ شـوق ِ تـو ، اُمیـد بسـت و رفـت .
{ مهدی اخوان ثالث }