
معلّـم بـه دانـش آمـوزاش میگـه :
بچـه هـا ، شمـاهـا دلاتـون پـاکـه ؛ دعـا کنیـن بـارون بیـاد ...
یکیشـون پـا میشـه و میگـه :
مـا اگـه دلمـون پـاک بـود تـا حـالا شمـا صـد دفعـه مُـرده بـودیـن !!!
.
.
.
.
.
و تو حدیث مفصّل بخوان از این تمثیل !

معلّـم بـه دانـش آمـوزاش میگـه :
بچـه هـا ، شمـاهـا دلاتـون پـاکـه ؛ دعـا کنیـن بـارون بیـاد ...
یکیشـون پـا میشـه و میگـه :
مـا اگـه دلمـون پـاک بـود تـا حـالا شمـا صـد دفعـه مُـرده بـودیـن !!!
.
.
.
.
.
و تو حدیث مفصّل بخوان از این تمثیل !
معلّم رو کرد به یکی از شاگردا و پرسید :
میتونی فعل " خوردن " رو صرف کنی ؟!
شاگرد سرش رو انداخت پایین و با بغض گفت :
حسرت خوردم
حسرت خوردی
حسرت خورد
حسرت خوردیم
حسرت خوردیم
حسرت خوردیم
حسرت خوردیم
حسرت خوردیم
حسرت خوردیم
حسرت خوردیم
حسرت خوردیم
حسرت خوردیم
حسرت ...
... معلّم داد زد :
بسّـه دیگـه بچّـه ... اشک همه رو درآوردی !
ایشّـالّا دستشون بشکنه ،
پاشون قلم بشه ...
اونایی که اومدن و باعث شدن که تو حسرت بخوری ،
و من ...
و اون ...
و همۀ ما ...
که چه خوب هم القاء کردن ...
سهم ما از اینهمه " بخـور بخـور " فقط حسرت بوده .
یکی از شاگردای خِنگ ، یواشکی از تـَه کلاس گفت :
حتماً خواست خُدا بوده !!!
معلّم که میدونست ...
" جواب اَبلهان خاموشی است "
سری تکان داد و پیش خود زمزمه کرد ...
شاید هم ... خواست " اِنگلیسی " ها .