یـخ قلمـم وامیـرود
هـرگـاه از تـو مینـویسـم
در زمستـانـی کـه نیستـی !
یـخ قلمـم وامیـرود
هـرگـاه از تـو مینـویسـم
در زمستـانـی کـه نیستـی !
سالهاست ...
خانۀ هیچ زنی مرد نمی خواهد
همدم میخواهد
یک دوست میخواهد
که پیرهن گل گلی
و چشم های پرحرف بانو را بفهمد
مرد که در خیابان زیاد است
سالهاست خانۀ زن ها
نیست در جهانی میخواهد
که فقط درک کند
و آغوشش خوب کار کند !
پانوشت :
بسیار خوشحال خواهم شد اگر کاربر محترمی نویسنده اصلی این متن را معرفی نماید .
باز نشر که فراوان است ... الی ماشاالله !
بهم گفتی خداحافظ ...
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﺳﻌﺪﯼ !
ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻏﻨﭽۀ ﻟﺒﻬﺎﺕ ، ﺑﺸﯿﻨﻪ ﻃﺮﺡ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﻋﻄﺎﺭ !
ﺑﺪﻭﻥ ﺟﺎﻭﯾﺪ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﻪ ، نخستین لحظه ی ﺩﯾﺪﺍﺭ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﺳﻬﺮﺍﺏ !
ﺧﻮﺷﺎ ﺁﻏﻮﺵ ﺩﺍﻍ ﺗﻮ ، ﺧﻮﺷﺎ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺏ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﺧﯿﺎﻡ !
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺩﺍﻍ ﺁﺗﯿﺶ ﻟﺒﺖ ، ﺭﻭ ﺻﻔﺤۀ ﻟﺒﻬﺎﻡ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﺟﺎﻣﯽ !
ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﻧﺸﯽ ﻫﺮﮔﺰ ، ﺍﺳﯿﺮ ﺗﯿﺮه ﻓﺮﺟﺎﻣﯽ !!!
ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺘﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ !
ﻣﻨﻢ ﻣﯿﮕﻢ ﺧﺪﺍ ﻧﯿﻤﺎ !
ﻣﻨﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺗﺮﯾﻦ ﻋﺎﺷﻖ ، ﺑﺪﻭن ﺗﻮ ... ﺗﮏ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ !!!
عمری بیهوده زیستیم و ندانستیم ...
تمام فراوانی ها ، کاستی بود و ...
تمام بلندی ها ، پستی !
پای برگه ها را نخوانده امضا کردیم و ...
زندگی را به باد دادیم !
نگران کسانی بودیم که نگران کسان دیگر بودند ...
... که فکرش را هم نمی کردیم !!!
چه سخت است
بیهوده زیستن و ندانستن .
و چـه دردآور نارو خوردن از کسی که ...
فکر میکردی کس است ...
کـه نـاکس بـود .
پانوشت :
این متن را من ننوشته ام ... از آن دیگری است ، ولی ...
من اینگونه زیسته ام .
آنـگاه کـه دلتنگـم
خـود بخـود شـاعـر میشـوم
و بـرای تـو ، شعـر میگـویـم
تـــــــــــ❤ــــــــوئـی کـه ...
دستمـایـه تمـام دلتنگـی هـای مَنـی !
اگـر وقـت کـردیـد ...
گـاهـی هـم ، کمـی مَـرد بـاشیـد ؛
فقـط کمـی ؛ نـه بیشتـر !!!
گفتمـش : بـرف ...
گفـت : بـر ایـن بـام سبـز فـام ،
چـون مُـرغ ِ آرزوی تـو ، لختـی نشسـت و رفـت .
گفتـم : تگـرگ ...
چتـر بـه سـردی تـکانـد و گفـت :
چنـدی چـو اشـکِ شـوق ِ تـو ، اُمیـد بسـت و رفـت .
{ مهدی اخوان ثالث }
بـه یـک دوسـت بسیـار نـزدیـک ، کـامـلاً مـاهـر و بـا تجـربـه نیـازمنـدیـم .
ساکنـان ایـن نـزدیکیـا در مـرحلـۀ گُـزینـش در اُولـویـت خـواهنـد بـود .
لُطفـاً جهـت کسـب آگـاهـی بیشتـر ، بـه آدرس ذیـل مـراجعـه نمـائیـد :
تهــــران - دسـت راسـت - درب اوّل - طبقـۀ مُـرفّهیـن بـی درد .
این ابرهای سرخ ، این کوچههای سرد
این جادۀ سپید ، این بادِ دورهگرد
اینها بهانهاند تا با تو سر کنم
تا جز تو از جهان ، صرفنظر کنم
مجنون اگر شکست ، لیلی بهانه بود
دنیا از اوّلش " دیوانه خانه " بود
با من قدم بزن ، تنهاتر از همه
اِی مصرعِ سکوت در شعرِ همهمه
با من قدم بزن ، چلهنشینِ عشق
فرمانروای قلب ، در سرزمینِ عشق
ته لهجۀ مَلَس در کاسۀ دهن
اِی لَختۀ انار بر زخم ِ پیرهن
با من قدم بزن ، در برف ؛ در مسیر
اِی بغضِ ناگزیر اینبار گُر بگیر
من راهیِ تواَم ، با من قدم بزن
همراهِ من بیا ، تا شهرِ ما شدن
جاده بهانه است ، مقصود چشمِ توست
من راهیِ تواَم اِی مقصدِ درست
در برف ، چایِ داغ دنیایِ ما ؛ دوتاست
فنجانِ چایِ بعد ، آغازِ ماجراست
.....
این مرد را که باز در تلخیِ غم است
مهمان به قند کن ، چایت اگر دَم است !
........................................................
شعری از علیرضا آذر به نام " جادۀ سپید "