مَـن ، " تـو " را نَفـس مـی کشـم ؛
کـِه گفـت ...
کـاینجـا " بـرای از تـو نـوشتـن هـوا کَـم اسـت " ؟!
مَـن ، " تـو " را نَفـس مـی کشـم ؛
کـِه گفـت ...
کـاینجـا " بـرای از تـو نـوشتـن هـوا کَـم اسـت " ؟!
مادرم گفت : عروسم شکلاتی باشد !
لهجه اش مثل خودت خوب و دهاتی باشد !
مادرم گفت : مبادا زن ارزان بخری !!!
او نمی خواست عروس اش صلواتی باشد !
عشق را خوب بفهمد ، و بغل کردن را
زن قشنگ است اگر عاشق ذاتی باشد !
اهل موسیقی و منطق ، و ... سیاست هَم ؛ اِی
فلسفه خوب بداند ، تله پاتی باشد !
راستی ، خوب بداند که قفس یعنی مرگ !
در دلش عشق به پرواز ، حیاتی باشد !
مادرم گفت : که زن هدیۀ دلچسب خداست !
و خدا خواست که در عشق ، نشاطی باشد !
مادرم گفت : عروسم ... و دگر هیچ نگفت ...
کاش می دید عروسی شکلاتی دارد !
" فرشید تربیت "
پانوشت :
با سپاس بسیار از سرکار خانم طاهره خطیبی که با سرانگشت دوستی و مهربانی ، مرا به مشاهده و خواندن این شعـر ترغیب و تشویق نمودند .
جـدول جـوبـا و مـوزائیـک پیـاده روهـای محلـۀ مـا ،
سـالـی دو بـار پـوسـت مـی انـدازنـد !!!
در عبور از روزهای پـُر غبـار
بیقـــرارم بیقـــرارم بیقـــرار
کیستم سر در گمی بی پاودست
ناگزیری در گـریـز از هـر چه هست
آشیان گم کرده در بادی چو من
دل کجـا گیـرد قـرارش در چمـن
ای دریغـا بـا دل دریـایـی ام
در کویری از غم و تنهایی ام
دل مرا مرغ اسیری در قفس
بی تکاپـو بی تمنـا بی نفس
سینـه مـالامـال انـدوهـی بـزرگ
غم درون سینه چون کوهی بزرگ
نقش شادی رفته از یادم همه
آرزوهـا داده بـــــــر بـادم همـه
می روم با کوله بار خاطرات
سینه ای دارم مزار خاطرات
خاطـرات صبحهـای جنب و جوش
عصرهای خنده و جوش و خروش
می روم تا خویش را پیدا کنم
آن « من » درویش را پیدا کنم .
*********************
مثنوی کوله بار خاطرات
از عباس خوش عمل کاشانی
6 سـالمـه ...
... با اینکه سرما خوردم اما اومدم تو کوچه ... مامان رفته خونۀ اکرم سادات واسه رَخشوری ... چشاش خیلی قشنگه ، روشنه ... ولی هیچوقت منو تو بازی راه نمیده ...
12 سالمه ...
... مامان داشت بقچه اش رو می بست ... گفت که دیگه به اینجام رسیده ... بابام فقط نیگاش میکرد ... طلعت بازم قهرکرده ... جدیدا خیلی بی رحم شده ...
18 سالمه .
... صدای موزیک همسایه داره دیوونم می کنه ... به سلامتی ، طلعت خانوم عروس شده ... دوست داشتم ببینمش ... حیف که اون نمیخواست ...
24 سالمه
... بابام به رحمت خدا رفته ... شوهر طلعت میخواست خونه رو بخره ... دو برابر قیمت ، ولی واسه اینکه حرصش در بیاد ندادم ...
36 سالمه
مامان حال خوشی نداره ... موهام سفید شده ... خونه ... اداره ... تدریس ... خونه ... اداره ... تدریس ... حتی جمعه ها !
48 سالمه
... مامان چند وقت پیشا مُرد ... دیگه تنها شدم ... قدّم کمی آب رفته ... پسر طلعت ، شاگرد خودمه ... پدرسگ فتوکپی باباشه ...
60 سالمه
... یه بارون ساده بهونۀ خوبی بود که هیچکس سرخاک من نیاد ... به جز یه نفر ... عینک دودیش نمی ذاره چشای روشنشو ببینم .
دُختـرِ بینـوا عشـق میفـروشـد ...
غـافـل از اینـکه ، آدمهـای ایـن شهـر شـب زده ، " قلـب " نـدارنـد !!!
دیروز توی اون هوای سرد و آلوده رفته بودم خرید .
نیم ساعتی بود که دور خودم چرخ میزدم و ...
دیگه کم کمک داشت ظهر میشد .
یهـوئی دیدمش ...
جاخوردم ،
اولّش شک کردم ... ولی نـه ، خودش بود .
آره خودش بود ... عمـو عِـزی ،
من ، قبلا یـه بار دیده بودمش ...
یـه روز ِ سیزده بدر ...
روزی که قندم بشدت پایین افتاده بود و ...
تا شروع کرد به دَس تکون دادن ...
قلبم به تپش اُفتاد ؛
با خودم گفتم ...
این لعنتی اینجا چیکار میکنه ؟!
چاره ای نداشتم ،
پا به فرار گذاشتم ...
کوچه پسکوچه هارو چار نعل پشت سرگذاشتم .
یه نیگا به عقب ...
آخیش ... نبود !
منو گم کرده بود !!!
ولی بازم باید احتیاط میکردم که ...
در ِ بهشت به روم باز شد .
" مهـدِ کـودکِ بهشـت "
نمیدونم چی شد که خودمو قاطی بچه کوچولوها دیدم
شلوغ میکردن ...
قاه قاه میخندیدن و ...
... یکیشون منو به خانوم مُـرّبـی نشون داد و گفت :
شهنـاز جون ... شهنـاز جون !!!
خانوم مرّبی هم گفت :
جونِ شهنـاز جون ... بگو عزیز دلم .
با دست منو نشون داد و گفت : بـابـا بـرقـی !!!
خانوم مُرّبی که گیج شده بود ...
گفت : بچـّه هـا ... ببینین کـی اینجاس !!!
همگی به بابابرقی سلام کنین .....
هـوررررررررررررررررررررررا !!!
تازه داشت نفسم سرجاش میومد ...
آبنباتی از جیبم درآوردم تا بذارم دهنم ، که ...
سنگینی یـه دست رو روی شونۀ چپم حس کردم !
سرم رو که چرخوندم !!! ...
پرسید : داری چیکار میکنی ؟!
گفتم : دارم قـاقـا میخورم !
گفت : باشه ... قاقات رو بخور ، با هم بریم دَدَر !!!
دستم رو که گرفت ... هاج و واج بلند شدم ...
حس کردم که دیشب تو جام بارون اومده !!!
واسه رد شدن از میدان مین ، لازم بود که ابتدا از سیم خاردارها عبورکرد ...
نیاز به یه نفر داشتن تا روی سیم خاردارها بخوابه و بقیه از روش رد بشن .
داوطلب زیاد بود ...
قرعه انداختند ...
افتاد بنام یه جوون .
همه اعتراض کردند اِلّا یه پیرمرد !
گفت : " چیکار دارین ! بنامش افتاده دیگه ! "
بچه ها از پیرمرد بدشون اومد .
دوباره قرعه انداختند ... بازم افتاد بنام همون جوون .
جوون بلافاصله خودش رو به صورت انداخت رو سیم خاردار .
بچه ها با بی میلی و اجبار شروع کردن به رد شدن از روی بدن اون جوون .
همه رفتن اِلّا پیرمرد .
گفتند : " بیـــــــــــــــــــــا ! "
گفت : " نـه ! شما برین ! من باید وایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش !
آخه مادرش منتظره ، میخواد واسش عروسی بگیره !
پـانـوشـت :
- اونـوقـت مـاهـا چیـکارکـردیـم ؟ .