دیروز توی اون هوای سرد و آلوده رفته بودم خرید .
نیم ساعتی بود که دور خودم چرخ میزدم و ...
دیگه کم کمک داشت ظهر میشد .
یهـوئی دیدمش ...
جاخوردم ،
اولّش شک کردم ... ولی نـه ، خودش بود .
آره خودش بود ... عمـو عِـزی ،
من ، قبلا یـه بار دیده بودمش ...
یـه روز ِ سیزده بدر ...
روزی که قندم بشدت پایین افتاده بود و ...
تا شروع کرد به دَس تکون دادن ...
قلبم به تپش اُفتاد ؛
با خودم گفتم ...
این لعنتی اینجا چیکار میکنه ؟!
چاره ای نداشتم ،
پا به فرار گذاشتم ...
کوچه پسکوچه هارو چار نعل پشت سرگذاشتم .
یه نیگا به عقب ...
آخیش ... نبود !
منو گم کرده بود !!!
ولی بازم باید احتیاط میکردم که ...
در ِ بهشت به روم باز شد .
" مهـدِ کـودکِ بهشـت "
نمیدونم چی شد که خودمو قاطی بچه کوچولوها دیدم
شلوغ میکردن ...
قاه قاه میخندیدن و ...
... یکیشون منو به خانوم مُـرّبـی نشون داد و گفت :
شهنـاز جون ... شهنـاز جون !!!
خانوم مرّبی هم گفت :
جونِ شهنـاز جون ... بگو عزیز دلم .
با دست منو نشون داد و گفت : بـابـا بـرقـی !!!
خانوم مُرّبی که گیج شده بود ...
گفت : بچـّه هـا ... ببینین کـی اینجاس !!!
همگی به بابابرقی سلام کنین .....
هـوررررررررررررررررررررررا !!!
تازه داشت نفسم سرجاش میومد ...
آبنباتی از جیبم درآوردم تا بذارم دهنم ، که ...
سنگینی یـه دست رو روی شونۀ چپم حس کردم !
سرم رو که چرخوندم !!! ...
پرسید : داری چیکار میکنی ؟!
گفتم : دارم قـاقـا میخورم !
گفت : باشه ... قاقات رو بخور ، با هم بریم دَدَر !!!
دستم رو که گرفت ... هاج و واج بلند شدم ...
حس کردم که دیشب تو جام بارون اومده !!!