آوای ِ فـــــاختـــــه

کـوکـوهـای یـک پیـرمـرد 63 سـالـه

آوای ِ فـــــاختـــــه

کـوکـوهـای یـک پیـرمـرد 63 سـالـه

مشخصات بلاگ
آوای ِ فـــــاختـــــه
بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بابا برقی» ثبت شده است

دیروز توی اون هوای سرد و آلوده رفته بودم خرید . 

نیم ساعتی بود که دور خودم چرخ میزدم و ...

دیگه کم کمک داشت ظهر میشد .

 

یهـوئی دیدمش ...

جاخوردم ،

اولّش شک کردم ... ولی نـه ، خودش بود .

آره خودش بود ... عمـو عِـزی ،

من ، قبلا یـه بار دیده بودمش ...

یـه  روز ِ سیزده بدر ... 

روزی که قندم بشدت پایین افتاده بود و ...


تا شروع کرد به دَس تکون دادن ...

قلبم به تپش اُفتاد ؛

با خودم گفتم ...

این لعنتی اینجا چیکار میکنه ؟!

چاره ای نداشتم ،

پا به فرار گذاشتم ...

کوچه پسکوچه هارو چار نعل پشت سرگذاشتم .

یه نیگا به عقب ...

آخیش ... نبود !

منو گم کرده بود !!!

ولی بازم باید احتیاط میکردم که ...

در ِ بهشت به روم باز شد .

" مهـدِ کـودکِ بهشـت "

نمیدونم چی شد که خودمو قاطی بچه کوچولوها دیدم

شلوغ میکردن ...

قاه قاه میخندیدن و ...

... یکیشون منو به خانوم مُـرّبـی نشون داد و گفت :

شهنـاز جون ... شهنـاز جون !!!

خانوم مرّبی هم گفت :

جونِ شهنـاز جون ... بگو عزیز دلم .

با دست منو نشون داد و گفت : بـابـا بـرقـی !!!

خانوم  مُرّبی که گیج شده بود ...

گفت : بچـّه هـا ... ببینین کـی اینجاس !!! 

همگی به بابابرقی سلام کنین .....

هـوررررررررررررررررررررررا !!! 

تازه داشت نفسم سرجاش میومد ...

آبنباتی از جیبم درآوردم تا بذارم دهنم ، که ... 

سنگینی یـه دست رو  روی شونۀ چپم حس کردم !

سرم رو که چرخوندم !!! ...

پرسید : داری چیکار میکنی ؟!

گفتم : دارم قـاقـا میخورم !

گفت : باشه ... قاقات رو بخور ، با هم بریم دَدَر !!!

دستم رو که گرفت ... هاج و واج بلند شدم ...

حس کردم که دیشب تو جام بارون اومده !!!


  • ع . م . فـاختـه