
مـن از شب هـای تـاریـک بـدون مـاه می تـرسـم
نـه از شیر و پلنگ ، از این همه روباه می ترسـم
مـرا از جنگ رو در روی در میدان هراسی نیست
ولــی از دوستــان آب زیــر ِ کـاه مـی تــرســــــم
مـن از صـد دشمـن دانـای لامـذهب نمی ترسـم
ولـی از زاهــدِ بـی عقـل نــا آگاه مـی تــرســــم
پـی گـُم گشتـه ام در چـاه نـادانـی نمـی گـــردم
اصـولاً مـن نمـی دانـم چـرا از چـاه مـی تـرســـم
اگـرچـه راه دشـوار اسـت و مقصـد نـاپـدیـد ، امـّا
نـه از سختی ِ ره ، از سُستی همراه می ترسم
مـن از تهـدیـدهـای ضمنـی ظـالـم نمـی تـرســم
مـن از نفـرین یـک مظلـوم ، از یـک آه می تـرسـم
مـن از عَمّامه و تسبیح و تـاج و مسنـد شـاهـی
اگـر اُفتـد بـه دسـت آدم خـود خـواه مـی تـرسـم
مرا از داریوش و کوروش و این جمله باکی نیست
مـن از قـــدّاره بنـــدان مُـریـد شــاه مـی تـرســم
نمـی تـــرسـم ز درگـاه خـدای مهـــربـان ، اَمـّــــا
ز بـرخـی از طـــرفـــداران ایـن درگـاه می تـرسـم
خـدای مـن ، نمـی دانــم چـرا از تـو نمی تـرسـم
ولـی از ایـن بـــرادرهـــای حـزب الله مـی تـرسـم
چو "کیوان" بر مدار خویش می گردم، ولی گاهی
از این سنگ شهاب و حاجی گمـراه می تـرسـم
شاعر : مُـرتضـی کیوان هاشمى