آوای ِ فـــــاختـــــه

کـوکـوهـای یـک پیـرمـرد 63 سـالـه

آوای ِ فـــــاختـــــه

کـوکـوهـای یـک پیـرمـرد 63 سـالـه

مشخصات بلاگ
آوای ِ فـــــاختـــــه
بایگانی

۷۷ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است


هیچکـس بـی " کـار " نیسـت


همـه سَـر ِ کـاریـم


یَنـی همـه را سَـر ِکار گـذاشتـه انـد


کـه مشغـول بـاشیـم


کـه فُـرصـت نکنیـم تـا فکـر کنیـم کـه ...


 ... ببینـم چـی شـد ؟!

  • ع . م . فـاختـه

مـن دارم کَـم کَـم آدم میشـم ...


تـو چـی ؟


هنـوز هـم اَشـرفِ مخلـوقـاتـی ؟!

  • ع . م . فـاختـه

پُـرسیـد : دوس داری بـریـم پـارک ، یـه حـال و هـوائـی عـوض کنیـم ؟


گفتـم : آره ... چـرا کـه نـه ؟!


گفـت : میـدونـم کـه از تنقـّلات آمـادۀ بیـرون ، زیـاد خـوشـِت نمیـاد ، چـی بیـارم کـه سَـرگـرم شیـم ؟


گفتـم : فقـط ، کمـی " حـرف " واسـۀ زدن !

  • ع . م . فـاختـه

ش


هـزاران کیلـومتـر فـاصلـه از بُعـد فیـزیکـی


و حضـوری واقعـی در قلـوب مـردم دنیـا


از نـگـاه اِنسـان و اِنسـانیـت

.

  • ع . م . فـاختـه


از من به شما نصیحت ...

اگه روزی ...
روزگاری ...
در جائی ...
کسی روبروتون وایساد و گفت که ،
من اصلاً اهل این " حـرفـا " نیستم ...
بدونین و آگاه باشین که ...
طرف ، نه تنها اهل این حرفا هَس ، بلکه ؛
اهل خیلی حرفای دیگه ام هَس !

فقط این شُمائین که باید بَلَـد باشین ...
حرف درشت و چاقتون رو چجوری بزنین !

  • ع . م . فـاختـه


لیلا حاتمی موجودی است: نرم، منعطف و سازگار، وقتی در پیامی که بسیار هم خوب نوشته شده بود تلویحا از اتفاقات حاشیه ی جشنواره کن دیده بوسی با ژیل ژاکوب عذر خواهی کرد نه تنها متعجب نشدم که احترامم بیشتر شد. سخت است لیلا بودن، هنرمند بودن، خودت بودن، با حجاب و در عین حال آراسته و زیبا بودن، نماینده ی کشوری مثل جمهوری اسلامی بودن و همزمان شبیه آدم حسابی ها بودن. آسان نیست از اینهمه خط قرمز رد شدن و رد نشدن؛ پاسخ تندروهای دو طرف را دادن؛ روی لبه ی تیغ ایستادن و توی آن مملکت کار کردن. به عبور از طناب باریکی می ماند بر دره ای به ژرفای حماقت بشر. لیلا حاتمی اما تصمیمش را گرفته: او می خواهد که در ایران بماند و به فعالیتش ادامه بدهد، نمی خواهد یک مبارز، یک انقلابی، یک سنت شکن، یک طغیانگر باشد. لیلا فقط میخواهد لیلای سینمای ایران باشد.

گلشیفته موجودی است: آتش پاره، عصیانگر، نا آرام و وحشی. برای همین هم از این که توی چهارچوب های تنگ سینمای ایران نگنجد و عطای همه چیز را به لقایش ببخشد و جلای وطن کند متعجب نشدم. بعد تر هم که با تابو شکنی هایش به همه ی آن چارچوب های تنگ ایرانی- اسلامی پشت پا زد و آب در لانه ی مورچه های کوتاه فکر وطنی انداخت فقط به ارادتم افزوده شد. سخت است گلشیفته بودن؛ پشت پا زدن به همه چیز آن هم در اوج. کاری که گلشیفته کرد کارستان بود. آسان نیست برای یک هنرپیشه، بازی کردن با زبانی دیگر در بستر فرهنگی غریبه و حرفی برای گفتن داشتن. یک مهندس همه جای دنیا یک مهندس است اما هنرمند تمام هویتش را از فرهنگش می گیرد. گل شیفته اما تصمیمش را گرفته بود، نمی خواست بماند و هنر پیشه ی مطرحی باشد، میخواست خودش باشد.

..........................................

گلشیفته و لیلا؛ هر دو دختران زیبای سرزمین من هستند؛ یکی با ماندنش تا مقام داوری جشنواره ی کن رفته که افتخار بزرگی است (بماند که همه ی این ها در سایه ی یک اتفاق حاشیه ای به فراموشی سپرده شد که این خاصیت زیستن در سرزمین کوتوله هاست)، دیگری با عصیانش نام و تصویری جسور و متفاوت از زن ایرانی را در سینمای جهان به مخاطب نشان داده است. من با بازی های این هردو؛ خندیدم، گریسته ام، زندگی کردم: با اِلی سیلی خوردم و روی خاک افتادم و با پررویی بلند شدم، با لیلا پیش سترونی ام به زانو در آمدم و تقدیر را پذیرفته ام. هردوی این هنرمند ها را بی نهایت دوست دارم؛ نه فقط به عنوان دو هنرپیشه که به عنوان دو زن ، دو هم وطن، دو نگاه متفاوت به دنیا. این نوشته هم راستش درمورد لیلا و گلشیفته نیست که بیشتر پاسخ به سوالی است که سالهاست ذهن من را درگیر کرده: باید رفت یا ماند؟ باید عصیان کرد یا نرمش؟ باید لیلا بود یا گلشیفته؟ شاید چند سال پیش با قطعیتی ناشی از خامی، کفه ی من به سمت گلشیفته می چرخید. این روزها اما فکر می کنم دنیا به هردوی این جور آدمها احتیاج دارد: گل شیفته ها و لیلا ها.


 پانوشت :

 مطلب را دیدم ، خواندم ؛ پسندیدم ؛ پس به اشتراک میگذارم .

 لینـک منبـع

  • ع . م . فـاختـه

معلّم رو کرد به یکی از شاگردا  و  پرسید :

میتونی فعل " خوردن " رو صرف کنی ؟!

شاگرد سرش رو انداخت پایین و با بغض گفت :

حسرت خوردم

حسرت خوردی

حسرت خورد

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت خوردیم

حسرت ...

... معلّم داد زد : 

بسّـه دیگـه بچّـه ... اشک همه رو درآوردی !

ایشّـالّا دستشون بشکنه ،

پاشون قلم بشه ...

اونایی که اومدن و باعث شدن که تو حسرت بخوری ،

و من ...

و اون ...

و همۀ ما ...

که چه خوب هم القاء کردن ...

سهم ما از اینهمه " بخـور بخـور " فقط حسرت بوده .


یکی از شاگردای خِنگ ، یواشکی از تـَه کلاس گفت :

حتماً خواست خُدا بوده !!!

معلّم که میدونست ...

" جواب اَبلهان خاموشی است  "

سری تکان داد و پیش خود زمزمه کرد ...

شاید هم ... خواست " اِنگلیسی " ها .

  • ع . م . فـاختـه

 پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم .

ما همدیگرو تا سرحدِ مرگ دوست داشتیم .

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود .

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم .

می دونستیم بچه دار نمی شیم ...

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست .

اولاش ، اصلاً نمی خواستیم که بدونیم .

با خودمون می گفتیم ...

عشقمون واسۀ زندگی رویایی کافیه .

بچه می خوایم چی کار ؟.

در واقع خودمونو گول می زدیم .

هم من هم اون ...

هر دومون عاشق بچه بودیم .

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت :

اگه مشکل از من باشه ... تو چی کار می کنی ؟.

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم ...

خیلی سریع بهش گفتم ...

من حاضرم به خاطر تو ، رو همۀ خواسته هام خط سیاه بکشم .

علی که اِنگار خیالش راحت شده بود ؛ 

یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد .

گفتم : ... تو چی ؟ 

گفت : من ؟؟؟

گفتم : آره … اگه مشکل از من باشه … تو چی کار می کنی ؟

برگشت … زُل زد تو چشام ...

گفت : تو به عشق من شک داری ؟.

بعد ادامه داد و گفت : من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم .

با لبخندی که رو صورتم دید ، خیالش راحت شد که هنوزم دوسش دارم .

گفتم : پس فردا میریم آزمایشگاه .

گفت : موافقم … اصلاً فردا میریم .

و رفتیم ...

نمی دونم امّا چرا دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ؟!

اگه واقعا عیب از من باشه چی ؟.

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم .

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه .

هم من ، هم اون ... هر دومون آزمایش دادیم .

بهمون گفتن ... جواب تا یک هفته دیگه حاضرمیشه .

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید .

اضطراب رو می شد خیلی آسون تو چهرۀ هردومون دید .

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که ...

جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست .

بالاخره اون روز رسید .

علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم .

دستام مثل بید می لرزیدن .

داخل آزمایشگاه شدم .


***

علی که اومد خسته بود .

اما کنجکاو ... 

ازم پرسید جوابو گرفتی ؟

منم زدم زیر گریه …

فهمید که مشکل از منه .

اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود ... یا از خوشحالی .

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد .

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود ...

بهش گفتم : علی ... تو چته ؟ چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت : من بچه دوس دارم مهناز ... مگه گناهِ من چیه ؟.

من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم .

دهنم خشک شده بود... 

چشام پراشک ...

گفتم امّا تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری ...

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی ... پس چی شد ؟

گفت : آره گفتم ... امّا اشتباه کردم ... 

الان می بینم نمی تونم ... نمی کشم .

نخواستم بحثو ادامه بدم ... 

پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم .

اتاقو انتخاب کردم .

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم ... 

تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت :

می خوام طلاقت بدم .

یا زن بگیرم ... 

نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم ... 

بنابراین از فردا تو واسۀ خودت ... منم واسۀ خودم .

دلم شکست ... 

نمی تونستم باور کنم ، کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم ...

حالا به همه چی پشت پا زده باشه !


****

دیگه طاقت نیاوردم ... لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم .

برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتواَم بود .

درش آوردم ... یه نامه نوشتم و گذاشتم روش ...

و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم .

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون .

توی نامه نوشته بودم :

علی جان ... سلام .

اُمیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی ...

چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم .

می دونی که می تونم ...

دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم .

وقتی جواب آزمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه ...

باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم .

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه ... که شد !!!

توی دادگاه منتظرتم …


اِمضاء ... مهناز .

  • ع . م . فـاختـه

مِیتـی بـه ﺩﻭﺳﺘـﺶ ﺯﻧـﮓ ﺯﺩ و ﮔﻔﺖ : 

ببینـم اِسـی ، پـول مـول اضـافـی تـوی دَس و بـالـت هـس ؟ 

منتظـر نمـونـد کـه جـوابـی بشنـوِه ...

۴۰۰ ﻫـﺰﺍﺭ ﺗـﻮﻣـﺎﻥ ﺍحتیـاج ﺩﺍﺭﻡ ، ﺩﺍﺭﯼ بهـم ﺑﺪﯼ ؟

اِسـی ﮔﻔـﺖ : 

ﺷـﺐ ﺑﯿـﺎ قهـوه خـونه ﺑﮕﯿـﺮ .

ﺷـﺐ ﺷُـﺩ ...

بهـش ﺯﻧـﮓ ﺯﺩ ... 

ﺩﯾـﺪ ﮔـﻮﺷﯿـﺶ جـواب نمیـده !

بُلـن شُـد و ﺭﻓـﺖ قهـوه خـونـه ... 

ﺩﯾـﺪ ﺍﻭﻧﺠـﺎس !!!

ﮔﻔﺖ ... 

ﺍﮔـﻪ ﭘـﻮﻝ ﻧـﺪﺍﺭﯼ ، خُـب ﺑﮕـﻮ ﻧـﺪﺍﺭﻡ ! 

دیگـه ﭼـﺮﺍ ﮔـﻮﺷﯿﺘـﻮ خـامـوش کـردی ؟!

اِسـی در جـواب ﮔﻔـﺖ :

خـامـوش نکـردم ، ﻓـﺭوﺧﺘﻤـﺶ !

بیـا ... ﺍﯾﻨـﻢ ﭘـﻮﻟـﺶ ، بگیـر .

  • ع . م . فـاختـه

" سیـّدخنـدان " ، دیگـر زیـر بـارِ  " پُـل "  نمیخنـدد ...


پـس چگـونـه اسـت کـه تـو ...


همچنـان بیشـرمـانـه و وقیحـانـه بـه ریـش مـا و " فیفـا " میخنـدی ؟! 

  • ع . م . فـاختـه