آب دهـانـش راه نمـی اُفتـد ...
کـه عَسـل مـی چکـد از لبـانـش ،
وقتـی کـه مـرا بـه نـام مـی خـوانـد !
مـو کـه نـه ...
همـه چیـز بـر تـن " آدم " سیـخ مـی شـود از تـرس ،
وقتـی کـه " حــــوّا " را ایـن گـونـه در کـوچـه و خیـابـان مـی بینـد !
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت هزینه تحصیل خود را به دست میآورد ، روزی واقعاً دچار تنگدستی و گرسنگی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت . در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میآورد تصمیم گرفت از کسی تقاضای کمی غذا کند .
در خانهای را زد . دختر جوان زیبایی در را به روی او گشود . دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست . دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است . برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد . پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت : چقدر باید به شما بپردازم ؟
دختر جوان گفت : هیچ ... مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام میدهیم چیزی دریافت نکنیم .
پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم .
پسرک که " هاروراد کلی " نام داشت پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس میکرد بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد . تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد .
سالها بعد زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد . پزشکان از درمان وی عاجز شدند . او به شهر بزرگتری انتقال یافت . دکتر هاروارد کلی در مرحلۀ مشاوره وضعیت این زن فرا خوانده شد . وقتی او نام شهری را که زن جوان از آن آمده بود شنید ، برق عجیبی در چشمهایش نمایان شد . او بلافاصله بیمار را شناخت . مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد بست هر چه در توان دارد برای نجات زندگی او بکار گیرد . مبارزه آنها با بیماری بعد از کشمکش طولانی به نتیجه رسید . روز ترخیص بیمار فرا رسید . زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود . او اطمینان داشت که باید تا آخر عمر برای پرداخت صورت حساب کار کند . نگاهی به صورت حساب انداخت . جملهای به چشمش خورد : همه مخارج بیمارستان قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است .
تو نیکی می کن و در دجله انداز ... که ایزد در بیابانت دهد باز (سعدی)
............................................................................................
پانوشت :
چیـه ؟ ... چرا سِگِـرمـه هـات رفـت تـو هـم ؟!
میخـوای بگـی کـه ایـن مطلـب تکـراریـه و قبـلاً اُونـو خـونـده بـودی ؟؟؟
خُـب ... حـالا کـه چـی ؟ ، تـو هـم از روزی کـه خـودت رو شنـاختـی ؛ بـه لبـات مـاتیـک مـالیـدی کـه مثـلاً خـوشگـل بشـی ... شُـدی دیگـه !!! پـس چـرا دَس وَرنمیـداری و بـازم هـرروز تکـرار میکنـی ؟!
فــــروختیــــم ...
مُفـت ، ارزان ؛ بـه یـک پـوسـت پیـاز
نـه فقـط دینمـان را ، کـه هـویتمـان را ؛ شـرافتمـان را و نیز انسـانیـت نیـم بنـدمـان را
و حـالا ... در عَـوض مُتمـدّن شُـده ایـم ... ارواح خیکّـمـان !